جهان کورست و از آئینهٔ دل غافل افتاد است


ولی چشمی که بینا شد نگاهش بر دل افتاد است

شب تاریک و راه پیچ پیچ و بی یقین راهی


دلیل کاروان را مشکل اندر مشکل افتاد است

رقیب خام سودا مست و عاشق مست و قاصد مست


که حرف دلبران دارای چندین محمل افتاد است

یقین مومنی دارد گمان کافری دارد


چه تدبیر ای مسلمانان که کارم با دل افتاد است

گهی باشد که کار ناخدائی میکند طوفان


که از طغیان موجی کشتیم بر ساحل افتاد است

نمیدانم که داد این چشم بینا موج دریا را


گهر در سینهٔ دریا خزف بر ساحل افتاد است

نصیبی نیست از سوز درونم مرز و بومم را


زدم اکسیر را بر خاک صحرا باطل افتاد است

اگر در دل جهانی تازه ئی داری برون آور


که افرنگ از جراحتهای پنهان بسمل افتاد است